داستانک روز 4
سه شنبه, ۲۷ آبان ۱۳۹۳، ۰۸:۴۱ ب.ظ
اول برج است . به خانه می روم با جعبه شیرینی در دست .
چشم هایم خیس است و در حسرت آن خروس قندی هستم که سالها پیش ، روزی پدرم با چهره ای
خندان به من داد اما آن را پس دادم و گفتم :این هم شد شیرینی ؟
... چشمان پدرم خیس شد .
- ۹۳/۰۸/۲۷