داستانک 7...!
مردی در حال مرگ بود. وقتی که متوجه مرگش شد عزرائیل را با جعبه ای در دست دید.
عزرائیل: وقت رفتنه! مرد: به این زودی؟ من نقشههای زیادی داشتم!
عزرائیل: متأسفم، ولی وقت رفتنه. مرد: در جعبهات چی دارید؟ عزرائیل: متعلقات تو را.
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛ لباسهام، پولهام و ...
عزرائیل: آنها دیگر مال تو نیستند، آنها متعلق به زمین هستند.
مرد: خاطراتم چی؟ عزرائیل: آنها متعلق به زمان هستند.
مرد: خانواده و دوستهایم؟ عزرائیل: نه، آنها موقتی بودند.
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتماً تن و بدنم هستند!
عزرائیل: نه، آنها متعلق به گرد و غبار هستند.
مرد: پس مطمئناً روحم است!
عزرائیل: اشتباه میکنی، روح تو متعلق به خداست.
مرد با اشک در چشمهایش و با ترس زیاد جعبه در دست عزرائیل را گرفت و باز کرد و دید خالی است! مرد دلشکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
عزرائیل: درسته. تو مالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
عزرائیل: لحظات زندگی مال تو بود. هر لحظه که زندگی کردی مال تو بود.
- ۹۳/۰۹/۰۸